درمانهای موج سوم که به آنها درمانهای پذیرش هم گفته میشود، شاخهای از درمانهای جدید روانشناختی میباشد. درمانهای موج سوم، بر مبنای این فرضیه روی کار آمدند که مشکلات روانی به این دلیل ایجاد میشوند که افراد نمیخواهند هیجانها، احساسات، افکار ناخوشایند و دردهای بدنی را تجربه کنند. به همین دلیل وقتی کوچکترین اثری از این تجارب درونی ناخوشایند پیدا میکنند، به هر طریقی سعی در برطرف کردن آن میکنند. مثلا وقتی مضطرب میشوند، میخواهند به سرعت اضطرابشان کم شود.
به همین دلیل ممکن است از انواع راهکارهای فرار و اجتناب استفاده کنند. مثلا سریعا داروی آرامبخش استفاده کنند، از موقعیت اضطرابزا حتی اگر ضروری باشد مانند موقعیت تحصیلی یا اجتماعی دوری کنند. ادامه آسیب به این دلیل اتفاق میافتد که افراد سعی میکنند برای نداشتن تجارب درونی ناخوشایند، از قبل جلوی ایجاد چنین شرایطی را بگیرند که در روانشناسی به آن اجتناب گفته میشود. مثلا فرد مضطرب از هر موقعیتی که در وی ایجاد اضطراب کند پرهیز و اجتناب میکند.
اجتناب از موقعیتهای ایجاد کننده احساسات و افکار ناخوشایند باعث میشود زندگی فرد محدود شود. مثلا فردی که در جمع مضطرب میشود، برای جلوگیری از ایجاد اضطراب زندگی اجتماعی خود را محدود میکند و آنچه برایش مهم و ارزشمند است مانند روابط اجتماعی را به دلیل داشتن تجارب درونی ناخوشایند از دست میدهد.
همینطور وقتی افراد نمیخواهند که احساسات و افکار ناخوشایند نداشته باشند که معمولا ناخواسته بوده و تحت اراده فرد نیست، شروع به انتقاد از خود کرده و خود را به خاطر داشتن مثلا اضطراب مورد سرزنش قرار میدهند. این حالت سرزنش خود باعث افزایش تجارب درونی ناخوشایند مانند اضطراب میشود. بخشی از آسیبشناسی بر اساس درمانهای پذیرش به این دلیل است که افراد مدام در گذشته و آینده زندگی میکنند.
به عبارتی یا مدام افکار ناخوشایند مربوط به گذشته را مرور میکنند و یا از آیندهای که هنوز نیامده نگران و مضطرب هستند. در این شرایط فرد زندگی کنونی خود را از دست میدهد. مثلا یک مادر مضطرب مدام نگران وضعیت سلامتی، عملکرد تحصیلی و آینده اعضای خانواده خود است یعنی مدام در آینده زندگی میکند. اگرچه این مادر به فکر اعضای خانواده خود هست اما همین نگرانی باعث میشود نتواند نسبت به همین لحظهای که در کنار آنهاست، آگاهی داشته باشد و از آن لذت ببرد.
این مادر مضطرب ممکن است به بهای نگرانی برای فرزندان خود حتی از امور مهم زندگی خود بازبماند. مثلا نسبت به وضعیت سلامتی، روابط اجتماعی و حتی فرزندپروری مناسب عملکرد مناسبی نداشته باشد. در درمانهای موج سوم یا درمانهای پذیرش تمام این موارد در اختلالات و بیماری های مختلف روانی مورد بررسی و مداخله متناسب قرار خواهند گرفت. این درمانها از سال ۱۹۹۰ وارد عرصه روانشناسی شدند و به تدریج در مورد بسیاری از اختلالات انطباق یافته و مورد استفاده قرار گرفتهاند (عبدالله امیدی).
چرا لازم است نیازها یا احساسات واقعی و کاذب فعلی خود (مانند تفریح، خوشگذرانی، خوردن و نوشیدن هر آنچه از آن لذت میبریم، مصرف الکل و موادمخدر،…) را دائماً کنترل کنیم؟
پاسخهای متعدد به این سؤالات به یک پاسخ واحد ختم خواهد شد: «تضمین آینده سالم، لذتبخش و مرفه». حال سؤال این است که پس چرا علیرغم این همه تلاش برای رسیدن به یک زندگی لذتبخش ما انسانها کمتر از هر جاندار و جانوری خوشحال هستیم؟ مثلاً با وجود آن که دارای ذخیره غذایی، یخچال و فریزر، سوپرمارکت های متعدد در اطراف محل سکونت، قابلیت کاشتن محصولات کشاورزی، دامداری، و غیره هستیم؛ چرا بیش از همه حیوانات از ترس گرسنگی و قحطی در رنجیم.
احتمالاً پاسخ به این سؤالات این خواهد بود که «ما موجوداتی خردمند و عاقل هستیم و برعکس حیوانات به خطرات فکر میکنیم تا آنها را دفع کنیم».
هر چند این خردمندی ما را از بسیاری از خطرات نجات می دهد، اما نتیجه این «خرد» و «عقل» همواره این بوده است که ما انسانها همواره در درد و رنج بوده ایم و هستیم، شاید به همین دلیل است که کودکان موجوداتی خوشبخت تر از بزرگسالان هستند و بسیاری از انسانها آرزو دارند به دوره کودکی برگردند؛ دوره ای که هیچ یک از توانمندیهایی که آرزویش را داشتند و در حال حاضر محقق شده، هنوز محقق نشده بود!
جالب تر آن که وقتی فردی برای کاهش درد و رنج در زندگی خود به یک روان درمانگر مراجعه می کند، درمانگر وظیفه خود می داند تا این «خرد» و «عقل» را تقویت کند و از این طریق فرد را به آرامش برساند، حال آن که همین عقلانیت عامل تمام مشکلات فرد بوده است! پس چه باید کرد؟
تلاش برای پاسخ به این سوال ساده موجب تحول در روان درمانی و بروز موج سوم رفتاردرمانی گردید. در رفتاردرمانی کلاسیک فرض بر آن بود که رفتارها بر اساس وقایع قبل و بعد آن قابل تغییر و اصلاح هستند؛ مثلاً شما می توانید با اعمال پاداش و تنبیه رفتار مورد نظر خود را تقویت کرده یا تخفیف دهید. مثال آن این است که کودکی نمره خوبی در یکی از دروس مدرسه کسب نموده است، شما با دادن جایزه به او موجب تشویق و تلاش بیشتر برای کسب نمرات بهتر می گردید.
رفتاردرمانی کلاسیک موفقیتهای زیادی داشت اما مشکل آن این بود که انسانها برعکس سایر جانوران رفتار فرد مقابل را ترجمه می کردند و گاه استنباط یا تأثیری متفاوت از انتظار فرد پاداش دهنده یا تنبیه کننده داشتند. استنباط متفاوت انسانها از یک رفتار واحد، نظر دانشمندان را به وجود یک قطعه خالی از پازل جلب نمود: «شناخت» انسانها از یک رفتار. اضافه کردن مداخلات شناختی به رفتاردرمانی موجب گردید تا موج دوم رفتاردرمانی که «رفتاردرمانی شناختی» نام گرفت، عملاً جایگزین رفتاردرمانی قبلی گردد.
در رفتاردرمانی شناختی (CBT)، درمانگر علاوه بر توجه به تقویت کننده های مثبت و منفی، به بررسی و کشف خطاهای شناختی مانند تعمیم بیش از حد، تفسیر سیاه و سفید، . . . میپردازد و تلاش می کند از طریق نشان دادن خطاهای شناختی مراجع، مشکلات او را حل نماید. روند درمان در CBT خود بر اساس زنجیره شناختی زیر است:
۱) مشکلات انسان ها عاملی دارند.
۲) باید دلیل این عوامل را پیدا کرد.
۳) دلایل عموماً افکار، احساسات، یا خاطرات ناخوشایند هستند.
۴) پس این افکار، احساسات، یا خاطرات ناخوشایند عامل مشکلات زندگی هستند.
۵) برای کنترل مشکلات باید افکار، احساسات، یا خاطرات ناخوشایند را کنترل نمود. مثلاً در درمان فردی که احساس می کند به دلیل اعتیاد به هروئین دچار مشکلات متعدد شغلی و خانوادگی شده است.
روند فرمولاسیون و درمان این چنین خواهد بود:
۱) مشکلات شغلی و خانوادگی این فرد به دلیل اعتیاد به هروئین است
۲) پس باید دلیل این اعتیاد را پیدا کرد
۳) دلایل عموماً وسوسه به مصرف مواد، خاطره آزارنده برخورد تند پدر، احساس اضطراب و افسردگی، احساس گناه ناشی از آسیب به دیگران، . . . هستند
۴) پس این وسوسه به مصرف مواد، خاطره آزارنده برخورد تند پدر، احساس اضطراب و افسردگی، احساس گناه ناشی از آسیب به دیگران، . . . عامل مشکلات زندگی هستند
۵) پس برای برای بهبود مشکلات شغلی و خانوادگی این فرد باید خاطره آزارنده، احساس اضطراب و افسردگی، احساس گناه، . . . را کنترل نمود.
به همین دلیل اکثر مداخلات درمانی اعتیاد در مدل CBT مبتنی بر مهار وسوسه در زمان وقوع (مانند توجه گردانی)، آموزش روش های کنترل افکاری که موجب بروز وسوسه می گردند (مانند توقف افکار)، اجتناب از برانگیزاننده های افکار وسوسه کننده (مانند دوری از محل مصرف یا افراد مصرفکننده) می باشند.
مداخلات مبتنی بر CBT تاکنون فوایدی در درمان اعتیاد داشتند و نسبت به سایر مداخلات شواهد علمی بیشتری در تأیید آنها موجود است. اما بررسی نظام مند آنها نشان داده که این اثربخشی خفیف است. همه درمانگران شاهد تعداد بسیاری از مراجعان بودند که علیرغم داشتن انگیزه زیاد و تلاش فراوان برای رسیدن به بهبودی و پرهیز از مصرف مواد نتوانسته اند بر وسوسه و سایر افکار و احساسات مزاحم فایق آیند و به موفقیت لازم دسترسی پیدا کنند؛ و از همه مهمتر آن که در موارد بسیاری با مراجعانی برخورد داشته ایم که علیرغم موفقیت در درمان اعتیاد، بعد از چند ماه انگیزه خود را از دست داده و احساس نمودند که بهبود اعتیاد موجب تغییر بارزی در احساس آنها در مورد زندگیشان در طولانی مدت نشده است.
توجه به این نکات مهم موجب ابداع نظریات جدید درمورد روند یادگیری در انسانها و موجب سوم رفتاردرمانی از جمله «روان درمانی مبتنی بر پذیرش و تعهد» (Acceptance and Commitment Therapy) شد. روان درمانی مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) بر مبنای این نظریه بنیادی است که یادگیری در انسانها تفاوت کیفی با سایر جانوران دارد؛ یعنی نه تنها انسانها به دلیل قدرت یادگیری بیشتر، آموزش پذیری بیشتری دارند، بلکه از آنجایی که واجد زبان و یادگیری وابسته به زبان هستند، تحت تأثیر ناخواسته بسیاری از مسایل بیرونی هستند که به واسطه استدلال و آموزش کلامی کسب می گردند و اثر «محیط» شناخته می شوند.
ما انسانها در هر لحظه بر اساس توصیه ها، شنیده ها، آموخته ها، و موضوعاتی که در کتابها و مجلات می خوانیم عمل می کنیم؛ ما دائماً به کودکان خود می آموزیم که چطور با دیگران صحبت کنند، چطور بیاندیشند، چگونه بسنجد، چطور مسایل را تفکیک کنند، چگونه مقایسه کنند، از چه چیزهایی بترسند، چگونه آینده را پیش بینی کنند، چطور در هر شرایطی و با هر کسی رفتار کنند، و همچنین بسیاری از سایر قواعد و قوانین که افراد فقط میدانند «باید» یا «نباید» انجام دهند، اما هرگز عملاً انجام یا عدم انجام آنها منجر به آسیب به فرد نشده است.
توجه به رعایت دایم این قواعد، و پیشبینی دائم آینده بر اساس این قوانین که صرفاً آموخته شده اند، اما اثر آنها تجربه نشده است موجب درد، رنج، ترس و نگرانی در انسانها می گردد؛ در واقع به قول ویلیام بلیک، نقاش و هنرمند قرن ۱۸ و ۱۹، ما با هر کلمه جمله یا خاطره کودکانمان را از بهشت بیرون می کشیم.
حال اگر دو قاعده فوق را بپذیریم که اولاً آموخته های ما انسانها فراتر از ارتباطات ظاهری بین رفتار ما و نتیجه مستقیم آن رفتارهاست، و ثانیاً بایدها و نبایدها در زندگی انسانها بیش از آن که موجب خوشبختی او باشند موجب درد و رنج او شدهاند؛ وظیفه درمانگر در برخورد با مراجع کمک به شادمانی او، و نه صرفاً رفع علایم بیماری می باشد.
رواندرمانی ACT تلاش می کند تا با دور زدن استدلال و سایر مسیرهای کلامی و به جای آن استفاده از تشبیهات، استعارات و تجارب واقعی فرد؛ به مراجع کمک کند تا به هدف نهایی درمان که همان بهبود کلی مشکلات انسانها (نه رفع دلایل خیالی این مشکلات مانند افکار و احساسات ناخوشایند) است بپردازد.
۱) یکی از اهداف اصلی و بینابینی در درمان با مدل CBT، کمک به بیمار برای اجتناب از تجارب ناخوشایند درونی است؛ مثلاً در مثال فرد معتاد به مصرف هروئین به او آموزش داده می شود که چه روش هایی را به کار بگیرد تا از وسوسه و خاطرات ناخوشایند دوری کند. در مدل ACT اصل بر پذیرش این افکار است. در این مدل با استفاده از امثال و تجارب قبلی فرد به او نشان داده می شود که هرگز در فرار از این تجارب درونی موفق نبوده است و فرار از آنها عموماً موجب تشدید آنها شده است.
۲) در CBT اهداف درمانی توسط درمانگر تعیین می گردد. مثلاً درمانگر به فرد آموزش میدهد که برای رسیدن به یک زندگی بهتر لازم است مصرف مواد را ترک کند، فعالیتهای شغلی یا تحصیلی خود را بیشتر پیگیری کند، یا از انجام بعضی از رفتارهایی که برایش جذابیت موقتی داشته پرهیز کند. در روش ACT این خود مراجع است که نه بر اساس آموخته های مستدل، بلکه بر اساس تجارب واقعی و احساسات درونی خود ارزشهای واقعی زندگی خود را در حوزه هایی مانند اشتغال، روابط خانوادگی، تحصیلات، تفریحات، روابط عاشقانه، و غیره تعیین میکند و در جهت رسیدن به آنها تلاش مینماید.
۳) در مدل CBT فرد تشویق می گردد تا به اتفاقات قبلی و احساسات یا افکار همراه با آن فکر کند و تلاش کند آینده را بر اساس تجارب قبلی پیش بینی نماید؛ اما در ACT مراجع یاد می گیرد که پیشبینی های قبلی او عموماً همخوانی با واقعیت نداشته اند، افکار و احساسات او بیش از آنکه یک واقعیت تمام عیار از زندگی یا هویت او باشند، یک «فکر» یا«احساس» هستند؛ زندگی او همواره به این دلیل دردناک بوده است که افکار، احساسات، یا خاطرات خود را آسیب رسان تر از آنچه بوده اند برآورد کرده است. حال او باید بیاموزد که چگونه در زمان حال زندگی کند و ارتباط مناسبتری با تجارب درونی خود برقرار نماید.
۴) در رفتاردرمانی شناختی همواره شاهد آن هستیم که تجارب احساسی قبلی به تجارب فعلی یا عبارات معرف آنها متصل شدهاند (مثلاً کلمه «مرگ» برای هر فرد تداعیکننده یک احساس یا خاطره منحصربفرد است)؛ این اتصال موجب میگردد که افراد نتوانند با بسیاری از تجارب خود ارتباط برقرار نمایند و آنها را به گونه منحصربفرد تعبیر و تفسیر کنند و بدون آن که خود دلیل آن را بدانند از مسایل معمولی اجتناب نمایند؛ در روش درمانی ACT این اتصال از بزرگترین موانع درمان تلقی میگردد و درمانگر تلاش میکند با تکنیکهای مختلف این اتصال احساسی را از بین ببرد.
۵) در مدل CBT دائماً به محتوای افکار و احساسات و خاطرات توجه می گردد و تلاش می گردد تا تغییراتی در نحوه برداشت فرد و تعبیر و تفسیر او از وقایع ایجاد گرد؛ اما درمانگر ACT بیش از آن که به این محتوا توجه کند، این افکار را به عنوان یک محتوا در «خود» فرد می بیند و تلاش می کند به فرد نشان دهد که وجود او از این افکار جداست و این افکار در وجود او جریان دارند، نه این که بخشی از وجود او را تشکیل دهند. این خود موجب کاهش اتصال افکار و کاهش قبح و ارزش آنها می گردد.
۶) درمانگر شناختی رفتاری معمولاً در طول فرایند درمان هر بار تعیین می کند که چه اهداف رفتاری انجام شود و چه رفتارهایی هنوز انجام نگردد. اما در مدل ACT هیچ محدودیت درونی برای انجام رفتار درمانی وجود ندارد و مراجع موظف است بر اساس قدمهای رفتاری که برنامه ریزی کرده است، در مسیر درمانی حرکت نماید. انجام بی قید و شرط تعهدات از اصول اصلی رواندرانی ACT است.
روند درمان در ACT به این صورت است که پس از قرارداد درمانی در ابتدا با استفاده از تشبیهات، استعارات، و مثالها روشهای ناکارآمد قبلی فرد مورد بررسی و تضعیف قرار میگیرد و به او نشان میدهیم چگونه روشهای اجتناب و کنترلی تاکنون ناکارآمد بوده اند و منجر به تشدید مشکلات شده اند.
سپس کمک می نماییم تا مراجع، ادغام و اتصال شناختی خود را کاهش دهد و با احساسات درونی خود ارتباط بهتری برقرار کند. باید کمک کنیم مراجع ارزشهای شخصی خود که تاکنون به آنها بی توجه بوده را مشخص کند، فعالیتهای لازم را برای رسیدن به این ارزشها تعیین نماید، و در نهایت کمک کنیم فرد فعالیتهای لازم را برای رسیدن به اهداف خود به انجام برساند.
این فلسفه و روش درمانی بسیار جدید است و طبیعتاً پژوهشهای کنترل شده زیادی بر روی آن انجام نشده است. اما مطالعات متعدد عمدتاً حاکی از شواهدی از اثربخشی آن در حوزههای مختلف مانند :
اختلالات افسردگی مانند افسردگی همراه با اضطراب یا پسیکوز
اختلالات اضطرابی
مانند وسواس، پانیک، اضطراب منتشر، PTSD، ترس از اجتماع
اختلالات دردناک مزمن
وابستگی به مواد مانند سیگار، ماریجوانا، الکل، و متآمفتامین
سایر رفتارهای اعتیادی مانند اعتیاد به پورنوگرافی یا قماربازی
سمزدایی بیماران معتاد
برخورد با علامت پسیکوتیک
و حتی تغییرات رفتاری و تحمل در بیماریهای جسمی مانند وزوز گوش، سندروم روده تحریکپذیر، دیابت، و لکنت زبان می باشد.
انتظار می رود به کار گرفتن این روش با توجه به ساده و ملموس بودن آن برای مراجع (به خصوص در مراجعانی مانند وابستگان به مواد و افراد مبتلا به وسواس که ضعف در کنترل تجارب درونی دارند)
تأثیری قابل توجه در درمان آنها داشته باشد (مکری و فرهودیان)